اگر شماهم دوست دارین تو این بخش عضو باشین میتونین داستان های کوتاه خودتون رو در نظر های همین قسمت درج کنید تا به اسم خودتون داخل وبلاگ نوشته بشه .....

 

 

 

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم

موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه  !!

 

 

 

یه داستان دیگه از شهریار شهسوانی

 

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو شام آخر دچار مشکل بزرگی شد.او می بایست نیکی را به شکل ((عیسی ))و بدی را به شکل ((یهودا))یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند تصویر می کرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند .روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهرهِ یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.
سه سال گذشت،تابلو شام آخر تقریبا به اتمام رسیده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری زودتر تمام کند.پس از روزها جست و جو جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت. از دستیارانش خواست که او را به کلیسا بیاورند چون دیگر فرصتی برای برداشتن طر ح از او نداشت.گدا که به درستی نمی دانست چه خبر هست به کلیسا آوردند.دستیاران سرپا نگهش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی ،گناه و خود پرستی که به خوبی در آن چهره نقش بسته بودند نسخه برداری کرد.
وقتی کار تمام شد گدا که دیکر مستی کمی از سرش پریده بود چشمهایش را باز کرد ونقاشی پیش رویش را دید وبا آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت:
((
من این تابلو را قبلا دیده بودم.))
داوینچی شگفت زده پرسید :
((
کجا؟))
سه سال قبل،پیش از اینکه همه چیزم را از دست بدهم،موقعی در یک گروه همسرایی آواز می خواندم ،زندگی پر از رویایی داشتم وهنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم.
نتیجه:
به دنیا پا نهاده ای درست مانند کتابی بازو ساده و نا نوشته.باید سرنوشت خود را رقم زنی،
خود و نه کس دیگر ،چه کسی می تواند چنین کند؟چرا؟مجبوری سرنوشت خود را بنویسی.
خالق سر انجام خود باشی .با «خود» آماده و قالب یافته به دنیا نیامده ای.همچون بذرزاده شده ای ومی توانی همان بذر بمانی و بمیری اما می توانی گل باشی و بشکفی ،می توانی درخت باشی و ببالی «اوشو»

 

 

نظر یادتون نره                                       ممنون






برچسب ها : داستان ها  ,